بازار؛ گروه بین الملل: پاییز ۲۰۲۳ «شی جینپینگ»، رهبر چین در نشست همکاری اقتصادی آسیا و اقیانوس آرام در سانفرانسیسکو با «جو بایدن» رئیس جمهور آمریکا برای اولینبار پس از حادثه بالون جاسوسی ملاقات کرد. پس از یک نشست چهارساعته در سانفرانسیسکو، بایدن آن را سازنده ارزیابی کرد. وزارت خارجه چین این مذاکرات را با عبارات پربار، خوب، عمیق، نقطه شروع جدید توصیف کرد. دیدار بایدن و شی جین پینگ از آنجا اهمیت دارد که این دو تنها یک بار از زمان رئیس جمهور شدن بایدن در ۱۴ نوامبر ۲۰۲۲ آن هم در یک سخنرانی سه ساعته در اجلاس گروه بیست یکدیگر را ملاقات کردند.
اهمیت دیگر این دیدار آنجا بود که به رهبران دو کشور اجازه داد در مورد خطوط قرمز یکدیگر بحث کنند. به همین دلیل بلافاصله پس از نشست گروه۲۰، چین مذاکره با ایالات متحده در مورد مسائل اب و هوایی را از سر گرفت. انها همچنین مذاکره حول مسائل نظامی را برای جلوگیری از درگیری نیروهای خود از سر گرفته اند.
برخی این دیدار را بازگشت به سیاست تعامل تفسیر کردند. اما با گذشت زمان شواهد نشان از تنش زدایی جزئی در روابط بین دو کشور دارد.
در این راستا خبرنگار بازار گفتگویی با «جوزف نای» استاد دانشگاه هاروارد و نظریه پرداز علوم سیاسی و روابط بین الملل انجام داده که در ادامه می آید. «جوزف نای»، مبدع نظریه قدرت نرم و استاد دانشکده علوم سیاسی دانشگاه هاروارد و محقق برجسته روابط بینالملل است. نای پیش از این ریاست مدرسه حکومت جان اف. کندی دانشگاه هاروارد را نیز به عهده داشته است. ریاست شورای اطلاعات ملی، دستیار وزیر دفاع و دستیار معاون وزیر خارجه برخی از مناصب دولتی است که پیش از این نای بر عهده داشته است.
اتحاد ایالات متحده و ژاپن همچنان عنصر قوی و اساسی توازن قدرت در آسیا امروز است
*هنگامی که «شی جین پینگ»، رئیس جمهور چین در پاییز گذشته با «جو بایدن»، رئیس جمهور آمریکا دیدار کرد، برخی این دیداررا بازگشت به تعامل تفسیر کردند. اما این دیدار فقط تنش زدایی جزئی را بشارت داد، نه تغییری عمده در سیاست. ارزیابی شما چیست؟
تعامل ایالات متحده با جمهوری خلق چین با ریچارد نیکسون در سال ۱۹۷۲ آغاز شد و توسط بیل کلینتون گسترش یافت. از آن زمان منتقدان سیاست ایالات متحده آمریکا را ساده لوحانه توصیف کرده اند، زیرا این کشور نتوانسته اهداف بلندمدت حزب کمونیست چین را درک کند. زیربنای این سیاست پیش بینی از تئوری مدرنیزاسیون بود که رشد اقتصادی چین را در مسیر آزادسازی مشابه سایر جوامع کنفوسیوس مانند کره جنوبی و تایوان سوق خواهد داد. شی اما چین را بسته تر کرده است.
در حالی که نیکسون می خواست با چین درگیر شود تا تهدید شوروی را متعادل کند، کلینتون مطمئن شد که این تعامل با تاکید مجدد بر اتحاد با ژاپن همراه است. کسانی که کلینتون را به ساده لوحی متهم میکنند، نادیده میگیرند که اتحاد ایالات متحده و ژاپن همچنان عنصر قوی و اساسی توازن قدرت در آسیای امروز است.
نشانه هایی وجود دارد که رشد سریع اقتصادی چین باعث آزادسازی، -اگر نگوییم دموکراسیسازی- شده است. بسیاری از کارشناسان استدلال می کنند که شهروندان چینی از آزادی شخصی بیشتری نسبت به هر زمان دیگری در تاریخ چین برخوردار هستند. قبل از آغاز به کار، جیک سالیوان مشاور امنیت ملی و کورت کمپبل، هماهنگ کننده امور آسیایی کاخ سفید - دو مقام برجسته دولت بایدن در سیاست آسیایی - خاطرنشان کردند که اشتباه اساسی تعامل این بود که فرض کنیم میتواند تغییرات اساسی در نظام سیاسی، اقتصاد و سیاست خارجی چین ایجاد کند.
سیاست خارجی چین در مورد موضوعات کلیدی مانند عدم اشاعه تسلیحات هسته ای و تحریم های سازمان ملل متحد علیه ایران و کره شمالی تحت بازنگری های قابل توجهی قرار گرفت
در مجموع آنها در مورد ناتوانی در ایجاد تغییرات اساسی در مورد چین درست می گفتند. اما این بدان معنا نیست که هیچ تغییری رخ نداده است. برعکس، سیاست خارجی چین در مورد موضوعات کلیدی مانند عدم اشاعه تسلیحات هسته ای و تحریم های سازمان ملل متحد علیه ایران و کره شمالی تحت بازنگری های قابل توجهی قرار گرفت. علاوه بر این، ناظران چینی به سیگنالهای دیگری مانند آزادی بیشتر در سفر، افزایش تماسهای خارجی، طیف گستردهتری از دیدگاههای منتشر شده و ظهور سازمانهای غیردولتی حقوق بشر اشاره کردند.
زمانی که در دولت کلینتون خدمت میکردم، به کنگره گفتم که اگر با چین به عنوان یک دشمن رفتار کنیم، وجود دشمن در آینده را تضمین میکنیم. اگر با چین به عنوان یک دوست رفتار میکردیم، نمیتوانستیم دوستی را تضمین کنیم، اما حداقل میتوانستیم احتمال نتایج خوشخیمتر را باز نگه داریم.
اما شی که در اواخر سال ۲۰۱۲ به قدرت رسید، بلافاصله آزادسازی سیاسی را محدود کرد و در عین حال تلاش کرد باز بودن بازار را حفظ کند. در سالهای اخیر، او به حمایت فزاینده از شرکتهای دولتی و تشدید کنترلها بر شرکتهای خصوصی روی آورده است و به مقامات آمریکایی گفته است که الگوی جدیدی برای روابط قدرتهای بزرگ میخواهد که بر مشارکت برابر تأکید میکند.
در همین حال او به فرماندهان ارشد ارتش آزادیبخش خلق دستور داده است که برای درگیری آماده شوند، زیرا غرب هرگز ظهور مسالمت آمیز چین را نخواهد پذیرفت. در حالی که ترامپ و شی هر کدام نقش مهمی در گسست چین و آمریکا ایفا کردند، مرگ تعامل ریشه های عمیق تری دارد. از اواخر دهه ۱۹۷۰، «دنگ شیائوپینگ» از اصلاحات بازار برای رهایی چین از فقر استفاده کرد، در حالی که سیاست خارجی متواضعانه ای را بر اساس توصیه ضرب المثل پنهان کردن قدرت خود و صرف وقت خود حفظ کرد. اما در زمان «هو جینتائو»، نخبگان چینی بحران مالی جهانی ۲۰۰۸ (که از وال استریت آغاز شد) را نشانه ای از افول آمریکا می دانستند و بنابراین سیاست خارجی دنگ را کنار گذاشتند.
اگرچه چین از نظم اقتصادی بینالمللی لیبرال سود برده بود، اما رهبران آن اکنون بیشتر می خواستند. چین شروع به عمل مانند یک قدرت بزرگ کرده بود، اما اقدامات آن واکنش هایی را به همراه داشت، به ویژه از سوی آمریکا - جایی که با از دست دادن مشاغل به علت واردات کالا از چین، رای دهندگان در مناطق آسیب دیده به راحتی به پوپولیسم و حمایت گرایی ترامپ در سال ۲۰۱۶ پاسخ دادند.
بنابراین، می توانیم آخرین نفس تعامل را به سال ۲۰۱۵ برسانیم، زمانی که چین و ایالات متحده در حمایت از توافقنامه آب و هوایی پاریس با یکدیگر همکاری کردند. در حالی که شی و اوباما نیز نشستی برگزار کردند و توافق کردند که از جاسوسی سایبری برای اهداف تجاری استفاده نکنند، این تفاهم با روی کار آمدن ترامپ به یک تفاهم نامه مرده تبدیل شد. در عصر رقابت قدرت های بزرگ امروزی، «رقابت مدیریت شده» و «همزیستی رقابتی» جایگزین تعامل شده است.
* با نزدیک شدن به انتخابات ریاست جمهوری ۲۰۲۴، سه اردوگاه مهم در آمریکا در مورد چگونگی ارتباط ایالات متحده آمریکا با بقیه جهان قابل مشاهده است: انترناسیونالیست های لیبرال که از زمان جنگ جهانی دوم تسلط داشته اند. عقب گردها که می خواهند از برخی اتحادها و نهادها عقب نشینی کنند و «اول آمریکا» که دیدگاهی محدود و گاهی انزواطلبانه از نقش آمریکا در جهان دارند. اما هر کدام که در انتخابات ریاست جمهوری سال آینده پیروز شود، پیامدهای مهمی برای درگیری های جاری در اروپا، آسیا و خاورمیانه خواهد داشت. ارزیابی شما از این موضوع چیست؟
آمریکایی ها مدت هاست که کشور خود را از نظر اخلاقی استثنایی می دانند. «استنلی هافمن»، روشنفکر فرانسوی-آمریکایی گفت در حالی که هر کشوری خود را منحصربهفرد میداند، فرانسه و ایالات متحده آمریکا در این باور که ارزشهایشان جهانی است، برجسته هستند.
با این حال فرانسه به دلیل توازن قوا در اروپا محدود بود و بنابراین نتوانست جاه طلبی های جهانی خود را به طور کامل دنبال کند. فقط ایالات متحده آمریکا قدرت انجام این کار را داشت. موضوع این است که بسیاری از آمریکایی ها می خواهند باور کنند که کشورشان یک نیروی خوب در جهان است. رئالیستها مدتهاست شکایت میکنند که این اخلاقگرایی در سیاست خارجی آمریکا با تحلیل واضح قدرت تداخل دارد. با این حال، واقعیت این است که فرهنگ سیاسی لیبرال آمریکا تفاوت بزرگی در نظم بینالمللی لیبرال ایجاد کرد که از زمان جنگ جهانی دوم وجود داشته است.
استثناگرایی آمریکایی سه منبع اصلی دارد. از سال ۱۹۴۵ میراث غالب یعنی روشنگری، به ویژه ایده های لیبرال مورد حمایت بنیانگذاران آمریکا بوده است. همانطور که پرزیدنت جان اف کندی بیان کرد، قدرت جادویی در سمت ما میل هر فرد برای آزاد بودن و هر ملتی برای مستقل بودن است. زیرا من معتقدم سیستم ما بیشتر با اصول اولیه و طبیعت انسانی مطابقت دارد که من معتقدم در نهایت موفق خواهیم شد.
آمریکایی ها همچنین در مورد چگونگی ترویج ارزش های لیبرال در سیاست خارجی اختلاف نظر دارند. برای برخی، پروژه جهانی گرایی بهانه ای شد برای حمله به کشورهای دیگر و تحمیل رژیم های دوست. نژادپرستی بدون شک در مداخلات ایالات متحده آمریکا در مکان هایی مانند مکزیک، هائیتی و فیلیپین نقش داشته است. اما برای دیگران، لیبرالیسم انگیزه ای بود برای ایجاد سیستمی از حقوق بین الملل و نهادهایی که با تعدیل هرج و مرج بین المللی از آزادی داخلی محافظت می کند.
رشته دوم استثناگرایی آمریکایی از ریشه های مذهبی پیوریتن این کشور سرچشمه می گیرد. کسانی که از بریتانیا فرار کردند تا خدا را خالصانه تر در دنیای جدید پرستش کنند، خود را مردمی برگزیده می دیدند. پروژه آنها ماهیت جنگی کمتری داشت و محدود بود، مانند رویکرد بازساز کنونی که آمریکا را به عنوان شهری روی تپه برای جذب دیگران میسازد. بنیانگذاران نگران بودند که جمهوری جدید فضیلت خود را از دست بدهد، همانطور که جمهوری روم انجام داده بود.
هنگامی که ایالات متحده به عنوان بزرگترین اقتصاد جهان در آغاز قرن بیستم ظاهر شد، شروع به فکر کردن به قدرت جهانی کرد
سومین منبع استثناگرایی آمریکایی زیربنای سایرین است: وسعت و موقعیت مطلق آمریکا همیشه یک مزیت ژئوپلیتیکی به همراه داشته است. پیش از این در قرن نوزدهم، دو توکویل به موقعیت جغرافیایی خاص آمریکا اشاره کرد. این کشور که توسط دو اقیانوس محافظت میشد و با همسایگان ضعیفتر هم مرز بود، توانست تا حد زیادی بر گسترش به سمت غرب در طول قرن نوزدهم تمرکز کند و از مبارزات اروپا محور برای قدرت جهانی اجتناب کند.
اما هنگامی که ایالات متحده به عنوان بزرگترین اقتصاد جهان در آغاز قرن بیستم ظاهر شد، شروع به فکر کردن به قدرت جهانی کرد. علاوه بر این منابع، آزادی عمل و فرصتهای فراوانی در ایجاد کالاهای عمومی جهانی و همچنین آزادی تعریف منافع ملی خود را به روش های گسترده داشت. این به معنای حمایت از یک سیستم بازرگانی بینالمللی باز، آزادی دریاها و سایر مشترکات و توسعه نهادهای بینالمللی بود. اندازه و موقعیت جغرافیایی یک مبنای واقع گرایانه مهم برای استثناگرایی آمریکایی ایجاد می کند.
انزواطلبی پاسخ آمریکا به توازن قدرت جهانی قرن نوزدهم بود. جمهوری نسبتاً ضعیف آمریکا میتوانست نسبت به همسایگان کوچک خود امپریالیست باشد، اما باید سیاست واقعی محتاطانهای را در قبال قدرتهای اروپایی دنبال میکرد. اگرچه دکترین مونرو بر جدایی بین نیمکره غربی و تعادل اروپایی تاکید می کرد، چنین سیاستی تنها به این دلیل که با منافع بریتانیا و کنترل دریاها توسط نیروی دریایی سلطنتی مطابقت داشت می توانست حفظ شود. اما با افزایش قدرت آمریکا، گزینه های آن افزایش یافت.
امروز«جو بایدن» و اکثر دموکراتها میگویند که میخواهند نظم موجود را حفظ کنند، در حالی که «دونالد ترامپ» و اولیای آمریکایی میخواهند آن را کنار بگذارند و تعدیلکنندهها در هر دو حزب امیدوارند که آنچه مابین این دو رویکرد است را انتخاب کنند. درگیری های جاری در اروپا، آسیا و خاورمیانه به شدت تحت تأثیر هر رویکردی که در انتخابات سال آینده حاکم باشد، خواهد بود.
نظر شما