محمدشهاب، بازار: ریشه ادعای تجربی بودن علم اقتصاد دچار خطای نظری شده است. علم اقتصاد با ادعای اتصال به قوانین فیزیک، ادعای تجربی بودن یا Science بودن خود را دنبال کرد. لیکن قوانین فیزیک توسط اقتصاددانان این رشته ناقص بیان شد. بنابراین میتوان گفت ریشه اطلاق تجربی بودن این علم جای تردید از این ناحیه قرار گرفته است.
اقتصاددانان نئوکلاسیک با الگوبرداری از بحثهای مربوط به حرکت سیارات فرض می کردند که کنش های خود جوش طرفین مستقل حاضر در مبادلات بازار یک نظم کلان به وجود می آورد نظمی که هر نوع دخالت برنامه ریزی شده تنها باعث تخریب آن خواهد شد. اعتقاد به این نظم ازلی بر یک فرض رفتاری که از نظر اقتصاددانان نئوکلاسیک جهان شمول است، متکی بود. این فرض تحت لوای انسان اقتصادی حداکثر کننده درآمد یا حداقل کننده هزینه تشخیص یافته است. اقتصاد مرسوم با الگوبرداری از نیروی جاذبه، این اصل رفتاری را به عنوان قانون لایتغیر حرکت اقتصادی بیان نمود(لاو، ۲۵۱:۱۹۸۰).
بر این اساس این تصور القاء شد که علم اقتصاد متعارف با الهام بر قوانین فیزیک، به مفهوم بازار و اصالت به اقتصاد آزاد در علم اقتصاد، جایگاه ویژه داده است.
انتقاد های اولیه این بود که اقتصاد باید تکاملی باشد نه تعادلی و قوانین فیزیک در نهایت کار و رسالت خود تعادل را انتخاب می کند. بنابراین اگر هدف تکامل است باید به برنامه ریزی و چگونگی ماهیت آن ورود کرد.
انتقاد مغفول مانده که میتوان به آن در این قسمت اشاره کرد این است:
در اقتصاد؛ قوانین فیزیک هم به درستی بیان نشده است!
علم اقتصاد تنها بخشی از قوانین فیزیک در مورد حرکت سیارات را دیده است و آن هم فقط نیروی کنش. در حالی که خلاف نیروی جاذبه نیز بین سیارات نیروی وجود دارد که خلاف جهت نیروی جاذبه بین اجسام عمل میکند و اگر تعادلی هم ایجاد شده باشد ناشی از وجود همین نیروی مخالف با نیروی جاذبه بین سیارات بوده است:
نیروی دافعه علیه قانون فیزیک (نیروی دافعه جاذبه گرانشی) به زبان استیون هاوکینگ
جهان نمیتواند آن طور که پیش از آن همه انتظارتش را داشتند پایا باشد و اندازه آن تغییر نکند. جهان واقعاً در حال گسترش است و فاصله بین کهکشان های مختلف همواره در حال افزایش است و دقیقاً این عامل پایداری جهان شده است.کشف اینکه جهان در حال انبساط است یکی از انقلابهای فکری بزرگ قرن بیستم بود. با نگاه به گذشته، تعجب آور است که هیچ کس آن را پیش از آن کشف نکرده بود. نیوتون و دیگران بایستی متوجه میشدند که یک جهان ایستا نمیتوانست پایدار بماند زیرا در این حالت، نیروهای دافعه ی قابل قیاسی وجود نداشت که جاذبه گرانشی کلیه ستاره ها و کهکشانها را که بر یکدیگر اعمال میشوند، متعادل کند. بنابراین حتی اگر جهان در زمانی در حال ایستا می بود،؛ نمیتوانست در این حالت پایدار بماند زیرا کشش گرانی همه ستاره ها و کهکشانها موجب میشد که جهان به زودی فشرده شود. در واقع حتی اگر جهان به سرعت نسبتاً آهسته ای گسترش می یافت، نیروی گرانی موجب میشد که سرانجام این گسترش متوقف شده و جهان شروع به انقباض کند. اما از سوی دیگر اگر جهان سریعتر از یک آهنگ بحرانی توسعه می یافت، گرانی هیچگاه آن قدر قوی نبود که جهان را از گسترش باز دارد و جهان برای همیشه به گسترش خود ادامه میداد. جهان نمیتواند آن طور که پیش از آن همه انتظارش را داشتند پایا باشد و اندازه آن تغییر نکند. جهان واقعاً در حال گسترش است و فاصله بین کهکشان های مختلف همواره در حال افزایش است و دقیقاً این عامل پایداری جهان شده است.
نانوشته نئوکلاسیک ها از قوانین فیزیک نیروی دافعه گرانشی است. جالب این است که همین نیروی دافعه نیروی گرانشی، عامل تعادل است. اقتصاد متعارف از دو جنبه مبتنی بر قوانین فیزیک نیست یک آنکه نیروی دافعه تعریف نشده است و دو آنکه اقتصاد به علت نگاه ناقص، آنچه به تنهایی عامل بر هم خوردن تعادل میشود را دنبال کرده و نظریات خود را به آن سپرده است (انتقاد از زاویه ضرورت جایگزین شدن واژه تکامل به جای تعادل، هم چنان بر ادبیات علم اقتصاد میتواند پا برجا در نظر گرفته شود).
میچل ۱۹۴۴ در توضیح اقتصاد مرسوم از دو نیرو با انگیزه متضاد این گونه سخن گفته است: در اقتصاد مرسوم، بر اساس رهیافت مارشال، فرض میشد که سلوک اقتصادی تحت سلطه دو نیرو و انگیزه متضاد است. نیروهایی که تصور میشد میتوان آنها را بر حسب واحدهای پولی اندازه گیری کرد. یک طرف این نیروها و انگیزه ها بر حسب خواسته های انسانی بیان میشد، و نمود آن در منحنی تقاضا تجلی می یافت. در سوی دیگر تلاش های انسانی قرار داشت، که نمود آن نیز در منحنی عرضه جلوه گری مینمود. اقتصاد مرسوم سعی داشت بر اساس این چارچوب عرضه و تقاضا (خواسته ها و تلاش ها) که کاملاً مبتنی بر محاسبات عقلانی می باشد، چگونگی تعیین ارزش و قیمت تمام کالاها را تبیین کند(میچل، ۱۹۴۴:۲۱۳).
بر این اساس یک انتقاد دیگر میتوان وارد ساخت و آن این است که اگر علم اقتصاد واقف به توضیح اقتصاد بر اساس نیروهای متضاد بوده است چرا این سوال را مطرح نکرده است که آیا اقتصاد را میتوان بر اساس تعریف نیروی متضاد با بازار(عرضه و تقاضا) نیز تعریف کرد یا خیر؟
نظر شما