تهمینه غمخوار؛ بازار: با ورود به دهه سوم قرن بیست و یکم، کالیدوسکوپ یک بار دیگر در حال چرخش است. با این حال، شکاف ژئوپلیتیک امروزی به پیوندهای تاریخی یا قرابت فرهنگی بستگی ندارد، بلکه اساس خود را در سیاست، رقابتهای اقتصادی و ایدئولوژی سیاسی مییابد: اینکه آیا دولتها دموکراتیک هستند یا اقتدارگرا و آیا جوامع در دیدگاه بنیادی خود از زندگی، لیبرال هستند یا غیرلیبرال؟
در دسته اول، جوامعی از دموکراسی ها به رهبری ایالات متحده، مبتنی بر تجارت، جریان آزاد و افکار و حمایت از حقوق فردی قرار دارند. در این گروهبندی کشورهای اروپای غربی، جوامع مهاجرنشین آمریکای شمالی و جنوبی و استرالیا، و همچنین دموکراسیهای پردرآمد جزیرهای در شمال آسیای اقیانوس آرام را مییابیم. در مقابل، در دسته دوم امپراتوریهای قارهای و مستقر در زمین یعنی بلوک اوراسیا با مرکزیت چین و روسیه را مشاهده می کنیم که کشورهایی نظیر ایران، آسیای مرکزی و خاورمیانه، در این گروه قرار دارند.
در همین راستا، مقایسه این مسئله با جنگ سرد اشتباه نیست؛ زیرا اگرچه گروه دوم طیف کاملی از نهادها و ایدئولوژیهای سیاسی را در بر میگیرد، اما آنها در رد و عدم پذیرش مدرنیته غربی و آلترناتیو سیاسی و اجتماعی مرتبط با آن، با یکدیگر متحد هستند. در حال حاضر دموکراسیهای پردرآمد تازه در حال ظهور در آمریکای جنوبی، آسیا_اقیانوسیه یا اروپای شرقی، به سمت قدرتهای غربی نزدیک تر شده و به سمت موضعگیری بیشتر طرفدار آمریکا رفتهاند. در حقیقت، دموکراسی های غربی محکم تر از همیشه پشت سر ایالات متحده ایستاده اند که نه تنها این موضوع، بلکه جنگ در اوکراین نیز جوامع دموکراتیک را در سراسر جهان تقویت کرده است.
از طرفی، اگر دولتهای اقتدارگرا در مقابله با فشار ژئوپلیتیک خارجی به موفقیت دست یابند، با تهدیدات داخلی قابل توجهی برای ثبات خود روبرو هستند؛ در حالی که چنین چالش هایی شامل کاهش بازدهی رشد اقتصادی و شکاف گسترده بین ارزش های دولتها و آرمان های مردم است. سرانجام، بلوک غیرلیبرال این رقابت را با یک نقطه ضعف استراتژیک قابل توجه آغاز می کند؛ یعنی، کشورهای غربی هنوز هم سهم عمده ای از هزینه های نظامی جهانی، کمک های خارجی و نفوذ فرهنگی را به خود اختصاص می دهند. در مقابل، کشورهایی که احساس میکنند به چین و روسیه نزدیکتر هستند، فقیرتر بوده و ثبات کمتری دارند و بیشتر به حمایت خارجی وابسته هستند. با این حال، همین امر در مورد بلوک کمونیست در اواخر دهه ۱۹۴۰ صادق بود و با این وجود، جنگ سرد چهار دهه دیگر به طول انجامید.
در حالی که نتیجه شکاف ژئوپلیتیک جدید امروز قطعی نیست، آنچه اکنون مشخص است، مبنایی است که این خطوط جدید بر اساس آن ترسیم شده است.
چرا جهان به دو قسمت تقسیم می شود؟
چه مسئله ای در طول دهه گذشته تغییر کرده است که موجب ایجاد تجدید نظر و این تقسیم بندی های کنونی شده است؟ البته ساده ترین نظریه این است که قطبی شدن مرحله ای اجتناب ناپذیر در حال ظهور و سقوط قدرت های بزرگ است. از آنجایی که رقبای فزاینده، بازیگر مسلط را جابجا میکنند، پس از جنگ اوکراین، سایر کشورها باید از چه کسی حمایت کنند؟ آیا این مسئله بیش از یک محاسبات ساده اقتصادی نیست؟ و آیا جوامع توسط عوامل دیگری مانند ارزشهای مشترک، نهادها، فرهنگ یا تاریخ گرد هم میآیند؟ و در نهایت آیا این تقسیم بندی آغاز یک جنگ سرد جدید است؟ این ها سوالاتی هستند که در شرایط کنونی و تقسیم جهان به دو بلوک کاملا متضاد مطرح می شود.
از برخی جهات، تقسیم جهان به دو بلوک متضاد؛ یعنی اتحاد «اوراسیا» از قدرت های با درآمد متوسط به رهبری روسیه و چین، و اتحاد دریایی از دموکراسیها به رهبری ایالات متحده، بازگشت به الگوی آشنای جنگ سرد است. به هر حال، ویژگی تعیین کننده تقسیم بندی ها در جنگ سرد بر دو ایدئولوژی سیاسی رقیب مبتنی بوده است؛ سوسیالیسم اقتدارگرا از یک سو و سرمایه داری دموکراتیک از سوی دیگر.
بر همین اساس، جوامعی که به طور دموکراتیک اداره می شوند، دیدگاه های مثبت کمتری نسبت به روسیه و چین دارند، در حالی که جوامعی که کمتر به طور دموکراتیک اداره می شوند، مطلوب تر هستند. این ارتباط یک دهه پیش وجود نداشت، اما امروزه کاملاً واضح است. به طور متوسط، سه چهارم (۷۵ درصد) از کل افرادی که در لیبرال دموکراسی های جهان زندگی می کنند، اکنون دیدگاه منفی نسبت به چین و تقریباً ۹ نفر از هر ۱۰ نفر (۸۷درصد) دیدگاه منفی نسبت به روسیه دارند. در مقابل، در مجموع سایر نقاط جهان، تنها حدود یک سوم آنها احساسات مشابهی دارند؛ تنها ۳۰ درصد در مورد چین دیدگاه منفی و ۳۴ درصد نظر منفی در مورد روسیه دارند.
با این حال، آنچه اهمیت دارد، حضور نهادهای دموکراتیک نیست، بلکه باید این مسئله باشد که آیا آنها برای شهروندان دارای ارزش و قابل قدردانی هستند یا خیر. اگر چنین مسئله ای وجود داشته باشد، نگرش نسبت به کشورهایی مانند روسیه یا ایالات متحده ممکن است پتانسیل آنها را برای کمک کردن یا آسیب زدن به سلامت دموکراسی آنها، در نظر بگیرد. در این میان، تعدادی از کشورها مانند اندونزی، هند یا نیجریه علیرغم تفاوت در رژیم سیاسی، عموم مردم نسبت به نفوذ روسیه یا چین همدل هستند.
بنابراین، صرفاً وجود نهادهای دموکراتیک مهم نیست؛ بلکه میزان کارکرد و مشروعیت آنها اهمیت دارد. به طور خلاصه، زمانی که نهادهای دموکراتیک ضعیف عمل می کنند، جوامع برای نفوذ اقتدارگرا بازتر به نظر می رسند. در چنین مواردی، دموکراسیها فاقد آن چیزی هستند که دانشمندان علوم سیاسی به عنوان مشروعیت عملکرد یاد می کنند؛ توانایی کسب احترام عمومی از طریق ارائه رشد اقتصادی، خدمات عمومی بهتر یا حاکمیت قانون. با توجه به موقعیت دوسویه بسیاری از دموکراسی های در حال توسعه در سیاست جهانی امروز، این موضوع قابل تامل است.
در حالی که تعداد زیادی از کشورها در دهه های ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰ به انتخابات آزاد و منصفانه روی آوردند، بسیاری از آنها همچنان با مشکلات فساد، خشونت و بی ثباتی سیاسی دست و پنجه نرم می کنند. در همین حال، تعداد نسبتاً کمی با سبک زندگی یا استانداردهای زندگی غربی همگرا شده اند. جذابیت نسبی کشوری مانند چین در برابر ایالات متحده ممکن است بیش از جذابیت آمریکا به عنوان متحد باشد.
در سال های اخیر، صحبت از جنگ سرد جدید بین ایالات متحده و چین و روسیه رایج شده است که در آن خصومت های متقابل به سطح بحرانی رسیده است. با این حال، این مسئله یک سوال واضح را مطرح می کند. اگر میتوانستیم به نحوی اطلاعات نظرسنجیهای دهههای ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ را بهدست آوریم، آیا سطح خصومت و بیاعتمادی امروز واقعاً به سطوحی میرسید که در گذشته وجود داشت؟ این موضوع نشان می دهد که چگونه نگرش عمومی ایالات متحده نسبت به روسیه و چین در سال های اخیر با ارقام به دست آمده از نظرسنجی های دهه ۱۹۵۰ که دهه های کلیدی جنگ سرد را در بر می گیرد، قابل مقایسه است.
نظرات کنونی آمریکا در مورد این کشور شبیه به دیدگاه اتحاد جماهیر شوروی در اوج خصومت ابرقدرتها، مانند پس از حمله به افغانستان در سال ۱۹۷۹ است. با این وجود، داده های تاریخی یک دلیل برای خوش بینی فراهم می کند که برای یک دوره قابل توجه در اواسط جنگ سرد، روابط بین ایالات متحده و روسیه به خصوص هنگامی که رهبران هر دو طرف تنشزدایی دیپلماتیک را اعلام کردند، برداشتهای متقابل بهبود یافت. از اواسط دهه ۱۹۶۰ تا ۱۹۷۹، حدود یک سوم آمریکایی ها، حتی نگاه مثبتی نسبت به روسیه داشتند.
رقابتهای اقتصادی
برای کشورهای در حال توسعه، اکنون یک مدل جایگزین وجود دارد. با راهاندازی طرح کمربند_ جاده چین در سال ۲۰۱۳، چین متعهد شد که بیش از ۴ تریلیون دلار به ۱۴۷ کشور شرکتکننده برای پروژههای حملونقل، ساخت بندر، و زیرساختهای انرژی بدون همان مشروطیت مورد نیاز کمکهای دوجانبه و چندجانبه غرب، بودجه ارائه میکند.
تا کنون، بهعنوان وسیلهای برای ارتقای شهرت بینالمللی چین، به نظر میرسد که این پروژه موفق بوده است. کشورهایی که از زمان آغاز به کار آن کمک بیشتری از این طرح دریافت کردهاند، امروزه دیدگاههای مثبتتری نسبت به چین دارند. در حالی که برخی از کشورها، به ویژه سریلانکا و مالزی، به دنبال مذاکره مجدد یا کاهش وابستگی به سرمایه چینی و جزء استثنا هستند.
در اکثر موارد، به نظر می رسد حمایت مالی چین و قدرت نرم این کشور به طور مثبت یکدیگر را تقویت می کنند. هدف گستردهتر ابتکار کمربند_ جاده نه تنها ارائه یک مدل توسعه چینی، بلکه تغییر شکل جغرافیای اقتصادی از طریق زیرساختهایی است که اقتصادهای اوراسیا و آفریقا را به هسته مرکزی چین پیوند میدهد.
به این ترتیب، رشد چین منجر به دوشاخه شدن اقتصاد جهانی می شود. از یک سو، کشورهای آمریکای لاتین، اروپای شرقی و آفریقای جنوبی همچنان به سرمایه گذاری، کمک و صادرات غرب متکی هستند؛ در حالی که بلوک بزرگ و رو به رشدی از کشورها، اکنون چین را به عنوان شریک تجاری اصلی خود در نظر گرفته اند.
این موضوع بیانگر آن است که چرا در بسیاری از دموکراسی های آسیایی در حال توسعه، برای مثال مغولستان، اندونزی یا فیلیپین، اکثریت مردم هنوز نسبت به چین دید مثبتی دارند، در حالی که در مناطقی مانند اروپای شرقی یا آمریکای لاتین که از نظر اقتصادی به اروپا و ایالات متحده وابسته هستند. نگرش مثبت به چین کمتر است.
نظر شما